دختری چشم به راه
دست لرزان و دلی پر غم و سوز
مینشیند لب ایوان ... خاموش !
در افق مینگرد خورشید را
قاب عکس پدر ... آن امیـــــد را !
مادرت چشم تر و دل نگران
میگشاید دستان
که بیا باز به آغوش و برم
در دلش ترس سوال فرزند
چه جوابی بدهد
چون بپرسد
که چرا نیست کنارت پدرم ؟!